پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد پیاده رو در دست تعمیر بود به همینخاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد . مرد بهزمین افتاد و مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند . پس از پانسمانزخم ها ، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد درفکر فرو رفت . سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حالگفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست " پرستاران سعی در قانع کردناو داشتند ولی موفق نشدند . برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند . پیر مردگفت : زنم در خانه سالمندان است . من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم نمیخواهم دیر شود !پرستاری به او گفت : " شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم . که امروز دیرتر میرسید.پیرمرد جواب داد : متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد.پرستارها با تعجب پرسیدند : پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت : " اما من که او را مي شناسم "
:: بازدید از این مطلب : 202
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1